یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بود
انگاری یه جور ددلاین بود واسم
ددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشم
چه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟
نمیدونم
دلم برای خودم تنگ شده
برای اون سمیه کله خر و عاشق درس
خیلی دور شدم ازش خیلی زیاد


There are some mornings when I cry and cry and mourn for my self. Some mornings, I'm so angry and bitter. But it doesn't last too long. Then I get up and say, I want to live

Mitch, I don't allow myself any more self-pity than that. A little each morning, a few tears, and that's all

Tuesdays with Morrie

من همیشه با روانشناسی موفقیت به خصوص اون هایی که میگن همیشه باید دید مثبت به همه چیز داشته باشی و اصلا نا امید نشی مخالف بودم. اتفاقا نباید جلوی این حس ناراحتی و نا امیدی وایستاد، باید ازش گذر کرد، باید تا خرخره بری تو غم تا بفهمی که عه من اینقد سختی کشیدم و هنوز زنده ام، عه من اینقد بدی دیدم و هنوز سرپام و عههه من اینقد گریه کردم و غصه خوردم و قلبم به درد اومد ولی هنوز میتونم بخندم پس چقدر قوی هستم.


درصد زیادی از اتفاقاتی که میخوام تو زندگیم رخ بده دست من نیست ولی دارم برای بدست آوردنشون میدوئم. و تنها چیزی که میدونم اینه که باید قدم هام رو استوارتر و بزرگتر بردارم تا بتونم از دره ای که رو به رومه به سلامت بگذرم.


بشنویم



دیدین وقتی یه کار اشتباه ( چه قانونا چه عرفا ) انجام میدین، ذاتا منتظر عواقب بعدش هستین؟


1- یه هفته ای میشه که آموزشگاه به صورت قاچاقی بازه (!) یعنی درها بسته و پرده ها کشیده و برقای راهرو خاموشه یعنی ما نیستیم، ولی در واقع هستیم! یه چهار پنج تا تیچر و یه سوپروایزر و یه مسئول اداری که هر کدوم تو اتاقای جداییم. ولی اونقدر ما رو امر به "آسه بیا و آسه برو" کردن که گویی هر دم بیم این میره که پلیسا بیان داخل و به همه مون دستبند بزنن!

2- جدای از این ماجرای آموزشگاه یه چهار روزی میشه که با مامانم یه بحث عقیدتی و دینی خیلی سختی داشتم که اصلا چرا باید دینی که از قدیمیا به ما رسیده رو تقلید کنیم و چرا اصلا دین و این صحبتا؟ و ازش پرسیدم که معنا و دلیل زندگی تو دیدگاهش چیه و کلی به چالش کشیدمش. ناگفته نمونه که اینا بخش خیلی کمی از سوالاییه که تقریبا چهار پنج ساله که تو مغزم رژه میره. نتونست قانعم کنه. در واقعه اصلا نتونست جوابی بده و منو بیشتر نا امید کرد. فکر میکنم مامانم منو وادار به باور چیزایی میکنه که خودشم نمیدونه چرا بهشون باور داره. و خب مامانم کسی نیست که هیچ مخالفتی مخصوصا تو این موارد که جزو اصول زندگیشه رو قبول کنه.  هر لحظه منتظرم که از جانب بابام و اون مورد تفتیش عقاید قرار بگیرم ولی تا الان که هیچ حرکتی نزدن و این منو نگرانتر میکنه. حسش تقریبا شبیه همون منتظر بودن برای دستگیر شدن تو آموزشگاهه.

3- اگه روزی به این فکر کردین که دیگه نمیخواین به زندگی ادامه بدین (و البته زبان انگلیسیتون خوبه) یکی یه جای دنیا هست که حرفاتونو میشنوه و بهتون کمک میکنه این فیلتر مشکی رنگِ افسردگی یکم محوتر بشه تا بتونین رنگای قشنگی که تو دنیا هستن رو ببینین. و البته امیدوارم هیچ وقت به همچین چیزی نیاز پیدا نکنین.

samaritans


دارم کم کم به ریشه های اندوهم فکر میکنم. و فکر کردن به دلایل ناراحتیم منو به فکر پیدا کردن دلیل برای شادی انداخت. به اینکه سالمم. و خانواده خوبی دارم. هنوز رویا دارم. برام خیلی کمرنگ و دورن ولی غیر ممکن نیستن. پس شاید همه چیز اونقدرا هم سیاه و بد نیست.

و اینکه هنوز وقت دارم اشتباهاتم رو تا حدودی رفع کنم. تو روابطم، شغلم و نگرش و سبک زندگیم.

همه چیز بد نیست، هنوز جای امید هست چون هنوز نفسی هست که میره و میاد. همه چیز غیرممکن نیست. سخت شاید ولی غیر ممکن نه.

احتمالا فردا به سوپروایزر موسسه مون میگم که من برای این کار ساخته نشدم و موندن بیشتر تو این کار باعث میشه از شدت اضطراب کاری خفه بشم و بیشتر و بیشتر از خودم نا امید. راستش یکم میترسم. از بی پولی. از اینکه نمیدونم از پس کارایی که پیش رو دارم بر میام یا نه. تدریس خصوصی، دوباره سربار خانواده شدن، هزینه های پیش رو، پیدا کردن شغل جدید، خودآموزی برنامه نویسی بدون اینکه وقتمو تو یوتیوب یا تلگرام هدر بدم.

ولی از همه بیشتر از این میترسم که زمان مناسب برای تغییر رو از دست بدم و ببینم که تا آخر عمرم باید همینجا و همینجوری زندگی کنم. همونطور که تو دبیرستان پای دلم نموندم و صرفا برای مصلحت آنی رفتم تجربی. یا زمانی که میتونستم برم دانشگاه، رفتم سر یه کار مزخرف.

حقیقتا دلم میخواد دوباره اون کاکتوسی که قبلا بودم از میون خاکسترا بلند شه و بگه هنوزم همونقدر مشتاق و تشنه ی پیروزیه.

فایتینگ کاکتوس ساجانگ!

 

*تازه آهنگ paradise از eric  nam  رو شنیدم و شدیدا روش قفلی زدمheart

music

**فایتینگ یه جور اصطلاح برای روحیه دادنه که کره ای ها زیاد استفادش میکنن و ساجانگ یعنی رییس.


حس میکنم با شغلم تو یه رابطه عاطفی مسموم گیر افتادم. دوستش دارم. خیلی زیاد. از تفریحم و از کارها و ادمهایی که برام مهمن میزنم تا کارم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم. ولی اون هیچکدوم از اینا رو نمیبینه. کارم نمیبینه که چقدر بهش اهمیت میدم. و همینطور آدمایی که باهاشون کار میکنم. در مقابل عشق و توجهی که بهش میدم، تنها چیزی که عایدم میشه توقعات بیشمار و تمام نشدنی موسسه و حمایت نشدنه. توقع پول چندان یا قدردانی آنچنانی ندارم ( اگر همچین توقعی رو هم داشتم باز هم شرایط فرقی نمیکرد )  اما .

اون اوایل شور وشوق وصف ناپذیری داشتم. میرفتم با هزینه خودم برای بچه ها جایزه و استیکر میخریدم. کلی عکس رنگی پرینت میگرفتم. و اصلا برام مهم نبود که دارم بیشتر از حقوقم برای این کار خرج میکنم. میدونستم خوب نیستم و کلی چیز برای یاد گرفتن تو این مسیر هست ولی بازم تا نا داشتم تلاش میکردم. تا بهتر بشم و کلاسای بهتری داشته باشم. به درونگرا بودنم و ترسم از صحبت در جمع به خصوص جمع غیر همجنس غلبه کردم و ساعتها جلوی آینه کلاس برگزار میکردم.

این کارا به مرور فرسوده م کرد. چون دیده نمیشدم. چون معلمی تقدیر میشد که بچه ها دوستش داشتن. و من دوست داشتنی نبودم. دارم به این باور میرسم که دوست داشتنی بودن ذاتیه و من هر چقدر هم رنگای شاد بپوشم و لبخندای خوشگل بزنم و از الفاظ مهربانانه استفاده کنم بازم دوست داشتنی نمیشم. خوب شاید ولی دوست داشتنی نه. به جایی رسیدم که سر کلاسم به ساعت نگاه میکردم تا زنگ بخوره. تو خونه تقویم رو چک میکردم و تا تعطیلی بعدی روزشماری میکردم. حتی فکر کردن به کلاسام باعث میشد تا عمق وجودم خسته بشم. اینا همش نشونه این بود که اوضاع چندان مرتب نیست.
بعد از چند ترم پیاپی تیچر فول تایم بودن، میخواستم این ترم به خودم استراحت بدم و فقط دو سه تا کلاس داشته باشم. اما سوپروایزرمون گفت که این ترم بهم کلاسی تعلق نگرفته چون تایم کم دادم. طبیعتا برای منی که خودم میخواستم مرخصی بگیرم نباید خبر چندان بدی باشه. ولی بود. خیلی ناراحت شدم. حس میکنم کنار گذاشته شدم. حس میکنم دیگه به درد نمیخورم و براشون مهره سوخته ام.
میبینی؟ بهم ضربه زد. باعث شد به همون حقوق چندرغاز و جو کاری وابسته بشم و نرم دنبال رویام. کلی وقت و انرژیم رو ازم گرفت اونم در برابر هیچ. ولی بازم از دوریش رنج میکشم. بازم دلم میخواد تیچر خطاب بشم. بازم دلم میخواد با زبان اموزا در ارتباط باشم.
بهش وابسته شدم.

حتی رفتم چک کردم که ببینم کلاسای ترم قبلم الان به کدوم یکی از همکارا رسیده. و دلم براشون شور میزنه. نکنه تیچر جدیدشون براشون boring باشه؟ نکنه یه وقت اشکالاتشونو به اندازه کافی رفع نکنه؟ تکالیف زیادی بده یا کلا تکلیف نده؟ نکنه .

بدیاشو یادم رفته. حسی که بهش دارم باعث میشه فقط خوبیاشو ببینم و هی بخوام برم سمتش. هی هر دفعه بیشتر منو از خودش نا امید میکنه ولی ندیده میگیرم و میگم عیب نداره عوضش به خاطر فلان دلیل و بهمان دلیل میتونم باهاش ادامه بدم. و اینقدر چشمامو رو فشاری که بهم میاره میبندم تا به مرز انفجار میرسم. تا به جایی میرسم که یه شب بعد رسیدن به خونه چهار پنج ساعت پیاپی گریه میکنم. اونم منی که از نشون دادن ضعفم به بقیه مخصوصا خانواده م بدم میاد و تا حد ممکن جلوی خودمو میگیرم.

یه دلیل دیگه ناراحتیمم این بود که کارم برام یه نقاب بود. فکر میکردم چون خیلی کار میکنم پس دارم پیشرفت میکنم و به به لایف استایل من چه خوبه و من چه پروداکتیوم و این حرفا. واقعیتش تازه یکی دو ماه شده بود که خرج و دخلم با هم جور شده بودن. فکر میکردم که حالا دیگه میتونم از پس زندگیم بر بیام. ولی حالا میبینم من از عهده صبحونه م هم برنمیام چه برسه به زندگیم!

و خب یه سر این ناراحتی برمیگرده به این که جلسه ای که ترم قبل با سوپروایزرمون داشتم. بلاخره خود واقعیم رو نشون دادم. دیگه توان تظاهر به کنار اومدن با این شرایط رو نداشتم. و این کارم در واقع تلاش نا امیدانه ای برای درک شدن بود. گفتم فکر میکنم به اندازه کافی خوب نیستم چون حالا که کلاسا مجازی شده بچه ها فکر میکنن میتونن هر زمانی که خواستن بیان و برن. فکر میکنن که میتونن غُرِ ضعیف بودن اینترنتشون یا اینترنت موسسه رو به من بزنن. و یا اینکه چون غیر ساعت کلاسی هم میتونن باهام در ارتباط باشن میتونن ساعت 12 شب هم ازم سوال بپرسن و طلبکارانه توقع جواب دادن در لحظه داشته باشن . گفتم خیلی حس بدی دارم که دانش آموزا صحبت نمیکنن و کلاسو میپیچونن، که همش این فکر تو سرم رژه میره که من به اندازه کافی خوب نیستم، من به اندازه کافی براشون جذاب نیستم، من به اندازه کافی براشون دوست داشتنی نیستم و این صحبتا. و خب ری اکشن ایشون چندتا تعریف تصنعی و دو تا وبسایت معرفی منابع برای تیچینگ بود. همون لحظه که اون حرفا رو زدم پشیمون شدم. از این حجم نفهمیده شدن مایوس شدم.  از دیشب همش به این فکر میکنم که شاید نباید میگفتم. شاید باید همون نقاب همیشگیِ همه چی آرومه و من چقد خوشبختم رو میزدم و تظاهر میکردم به خوب بودن.

راستش همیشه بعد نشون دادن خود واقعیم به بقیه پشیمون شدم. فکر میکردم اینطوری میتونم بهشون نزدیک بشم. ولی وقتی بقیه این همه تفاوتم رو میدیدن بیشتر به نظرشون عجیب میومدم و فاصله شونو بیشتر میکردن.

 

بشنویم (:

 


فردا امتحان میان ترم طراحی دیجیتال سیستم های کامپیوتری دارم. استادمون رییس دانشکده است و آدم بسیار محترمیه، کاش وقت داشتم سر کلاساش حاضر میشدم و درس میخوندم. درسش جالبه ولی وقتی پای امتحان بیاد وسط، هر چیزی غیر درس حتی ترک های دیوار هم جذابیتشون چند برابر میشه. حتی قصدی برای پست گذاشتن نداشتم ولی دیگه چون امتحان داشتم اومدم :))

ادامه مطلب


یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بود
انگاری یه جور ددلاین بود واسم
ددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشم
چه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟
نمیدونم
دلم برای خودم تنگ شده
برای اون دختر کله خر و عاشق درس
خیلی دور شدم ازش خیلی زیاد


مرهم زخمای دلم بود. وقتی فکر میکردم هیچ موضوع خوشحال کننده ای تو دنیا وجود نداره خنده اونم در حد قهقهه به لبام میاورد، وقتی به این باور میرسیدم که بی عرضه و دست و پا چلفتی ام خلافشو بهم ثابت میکرد

تجربه تیچینگ رو میگم! معلم بودن و با بچه ها و نوجوون ها (و اخیرا بزرگسالا) اتفاق فوق العاده ای تو زندگیم بود که همیشه شکرگذارشم.

الان تو اولای راه زندگی ام اما تصمیم جدیم اینه که تو هر سن و سِمَت و مکان و شرایطی همچنان همون میس تیچر کول و باحالی که حرفای جالب برای گفتن داره و همیشه role model من بوده، باشم. 

کلی چیز میز یاد گرفتم تو این پروسه یک ساله تیچر بودن و تلاش برای یه تیچر بهتر شدن، یاد گرفتم چجوری خلاصه ولی با مفهوم حرف بزنم، صبووووووور باشم و بدونم یه سری چیزا تو بحث آموزش زمان میبره، چجوری لبخند بزنم یا ناراحتی/خستگی روحی یا جسمی خودم رو ندیده بگیرم، چجوری تو طرح یک بحث خلاقیت داشته باشم، چجوری با آدمای مختلف و رفتارای مختلف رفتار دوستانه و محترمانه ای داشته باشم و

 

*چند روز پیش برای گرفتن اصل مدرک دبیرستانم برای تحویل به دارلترجمه رفته بودم مدرسه. معلمام جویای احوالم شدند و یکیشون گفت عه دانشگاه نرفتی؟ ینی دو سال از زندگیت حیف شد. بعدش خیلی به حرفش فکر کردم و دیدم که نه اونقدرام حیف نشدم : ) شاید حتی بیشتر از زمانی که میتونستم دانشگاه برم بالغ تر و با تجربه تر شدم.

*بازم پولم به آیلتس نمیرسه، کاش میشد دانشگاه آزاد ثبت نام نمیکردم.

*مثلا معلم زبانم ولی کلییییییییییی وقته درست و درمون کتابامو نخوندم و مطالعه جانبی انگلیسی نداشتم، پروژه زبان سوم و ایضا چهارم رو هم که بعد یه هفته رها کردم، واقعا احسنت بر من!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها